این روزها انگار هیچ چیز سر جایش نیست، از خانه که بیرون میروم هیاهوی شهر مرا آزار میدهد و به خانه که میرسم سکوت و روزمرّگی همهی وجودم را فرا میگیرد، خودم را گم کردهام، صبح که میشود فقط به فکر دویدنم؛
دویدن دنبال اتوبوسها و کلاسهای درس و هزاران هدف و کار که هیچ یک ذرهای مرا به یاد تو نمی آورد، شب که میشود تازه تو را بهیاد می آورم، به خودم می آیم و میبینم یک روز دیگر گذشته و من به یادت نبودم.
فکر اینکه تو امشب را کجای این دنیا هستی مرا دیوانه میکند، فکر کردن به اینکه میتوانستم با دعاهایم تو را خوشحال کنم اما نکردم خواب را از چشمهایم میدزدد.
هرچه میگذرد بیشتر به تو وابسته میشوم، گاهی آنقدر تشنهی دیدار تو هستم که حاضرم فرسنگ ها در بیابانی بی آب و علف که به تو میرسد بدوم تا فقط لحظه ای تو را ببینم، حس میکنم در دل یک چاه ماندهام و هیچکس صدایم را نمیشنود.
من هنوز هم یاد نگرفتهام که راه رسیدن به تو چگونه است، یعنی نه اینکه یاد نداشته باشم، نه! اتفاقا بلدم اما فراموش میکنم.
هر شب با خودم میگویم که فردا بعد از نماز صبح با تو عهد می بندم، اما صبح میشود و من حتی حریف خواب آلودگیهایم نمی شوم و تنها به یک سلام به تو اکتفا میکنم و زود به خواب میروم که مبادا فردا کار و درس و هزاران چیز دیگر که بازیچه ای بیش نیستند دیر بشود، قلبم تیر میکشد از اینکه میدانم اگر فقط به اندازهای که به آب و رفع تشنگی فکر میکردم به تو هم فکر میکردم اکنون اینجا بودی.
من فقط دلم خوش است که جواب سلام واجب است و تو سلامهایم را پاسخ میدهی، پس حالا هم دستم را روی سینه میگذارم و میگویم: «السلام علیک یا بقیهاللّه» و از ته قلبم دعا میکنم هرچه زودتر ظهور سبز تو از راه برسد.
نازنین جلایری، 16 ساله